وقتی به دنیا آمدم یک روز از حمله عراق به ایران گذشته بود. اولین نوه خاندان حشمتی بودم و عزیز دردانه پدربزرگم. اسم من را پدربزرگم به خاطر ارادتی که به آقای طالقانی داشت هم اسم دختر او گذاشت. ده سال اول عمرم، زیباترین، سرخوشانهترین و رهاترین روزهای زندگیام بود و بینهایت از کودکیام لذت بردم. دوران راهنمایی و دبیرستان به علت تغییر محل و شرایط زندگی و دوری از دوستان آن دختر سرزنده به دختری ساکت و درسخوان تبدیل شد. همین اتفاق مسیر رویاهایم را تغییر داد، دوست داشتم بازیگر تئاتر شوم، اما زندگی خوابهای دیگری برایم دیده بود…